"راندی ز نظر، چشم بلا دیدهی ما را"
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشهی آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهی ما را
مردیم به آن چشمهی حیوان که رساند
شرح عطش سینهی تفدیدهی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهی شطرنج فرو چیدهی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهی ما را
ما شعلهی شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهی ما را
"وحشی بافقی"
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۲۰ ساعت ۹:۳۱ ب.ظ توسط شبگرد
|
دل ِ من در شبِ گیسوی تو عاشق شد و مرد