شب کویر! این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی‌شناسند. آنچه می‌شناسند شب دیگری است، شبی است که از بامداد آغاز می‌شود. شب کویر به وصف نمی‌آید. آرامش شب که بیدرنگ با غروب فرا می‌رسد ـ آرامشی که در شهر از نیمه شب، در هم ریخته و شکسته، می‌آید و پریشان و ناپایدار ـ روز زشت و بی‌رحم و گدازان و خفه کویر می‌میرد و نسیم سرد و دل‌انگیز غروب آغاز شب را خبر می‌دهد.

***

آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس‌پر ستارگان زیبا و خاموش، تک‌تک از غیب سر می‌زنند و دسته‌دسته به بازی افسونکاری شنا می‌کنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین‌شدگان کویر می‌نوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین ـ که هر شب، دست ناپیدای الهه‌ای آنرا از گوشه آسمان، آرام‌آرام، به گوشه‌ای دیگر می‌برد ـ سر زد و آن جاده روشن و خیال‌انگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت می‌پیوندد: «شاهراه علی»، «راه مکه»! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم، «کهکشان»! و حال می‌فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا کاه می‌کشیده‌اند و اینها هم کاههایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاههای لوکس مردم اسفالت‌نشین شهر آنرا کهکشان می‌بینند و دهاتیهای کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می‌رود! کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا کنید! و آن تیرهای نورانی که، گاه‌گاه، بر جان سیاه شب فرو می‌رود؛ تیر فرشتگان نگهبان ملکوت خداوند در بارگاه آسمانیش! که هر گاه شیطان و دیوان هم‌دستش می‌کوشند به حیله، گوشه‌ای از شب را بشکافند و به آنجا که قداست اهورايیش را کام هیچ پلیدی‌یی نباید بیالاید و نامحرم را در آن خلوت انس راه نیست، سرکشند تا رازی را که عصمت عظیمش نباید در کاسه این فهم‌های پلید ریزد، دزدانه بشنوند، پرده‌داران حرم ستر و عفاف ملکوت آنها را با این شهاب‌های آتشین می‌زنند و بسوی کویر می‌رانند.

و بعدها معلمان و دانایان شهر خندیدند که: نه جانم! اینها سنگهایی‌اند بازمانده کراتی خرابه و در هم ریخته که چون با سرعت به طرف زمین می‌افتند از تماس با جو آتش می‌گیرند و نابود می‌گردند.

و چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر می‌رفتم و به کویر برمی‌گشتم، از آن همه زیبايی‌ها و لذتها و نشئه‌های سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهره‌های پر از «ماوراء» محروم‌تر می‌شدم تا امسال که رفتم دیگر سر به آسمان بر نکردم و همه چشم در زمین که اینجا می‌توان چند حلقه چاه عمیق زد و... آنجا می‌شود چغندرکاری کرد...! و دیدارها همه بر خاک و سخن‌ها همه از خاک! که آن عالم پرشگفتی و راز سرايی سرد و بی‌روح شد، ساخته چند عنصر! و آن باغ پر از گلهای رنگین و معطر شعر و خیال و الهام و احساس ـ که قلب پاک کودکانه‌ام همچون پروانه شوق در آن می‌پريد ـ در سموم سرد این عقل بی‌درد و بی‌دل پژمرد و صفای اهورايی آن همه زیبايی‌ها، که درونم را پر از خدا می‌کرد، به این علم عددبین و مصلحت‌اندیش آلود؛ و آسمان‌فریبی آبی‌رنگ شد و الماسهای چشمک‌زن و بازیگر ستارگان ـ نه دیگر روزنه‌هايی بر سقف شب به فضای ابدیت، پنجره‌هايی بر حصار عبوس غربت من، چشم در چشم آن خویشاوند تنهای من ـ که کراتی همانند و هم‌نژاد کویر و هم‌جنس و هم‌زاد زمین و بدتر از زمین و بدتر از کویر! و ماه، نه دیگر میعادگاه هر شب دلهای اسیر و چشمه‌سار زیبايی و رهايی و دوست داشتن، که کلوخ تیپاخورده‌ای سوت و کور و مرگبار. و مهتاب کویر دیگر نه بارش وحی، تابش الهام، دامان حریر الهه عشق، گسترده در زیر سرهایی در گرو دردی، انتظاری، لبخند نرم و مهربان نوازشی بر چهره نیازمندی زندانی خاک، دردمندی افتاده کویر، که نوری بدلی بود و سایه همان خورشید جهنمی و بي‌رحم روزهاي كوير! دروغگو، رياكار، ظاهرفريب... . ديگر نه آن لبخند سرشار از امید و مهربانی و تسلیت بود، که سپیدی دندان‌های مرده‌ای شده بود که لبهایش وا افتاده است!

                                                  گزیده ای زیبا از کتاب "کویر" استاد علی شریعتی