ماورای ذهن
دیشب همینطور که تو رختخواب دراز کشیده بودم و داشتم از خنکای کولر لذت می بردم، چشمامو که بستم, خودم رو یه کبوتر فرض کردم که داره از بالا به مردم پایین دست نگاه می کنه. همه چیز کوچکتر از اونی که ما و از دید یه ناظر زمینی بنظر می رسه، جلوه می نمود. بعدش به خودم نهیب زدم که مگه نشنیدی که " یدالله فوق ایدیهم"، یعنی حالا نگاه کن و ببین که خدا که داره از منتها الیه کائنات به من نگاه می کنه، حتی همون ذره را هم نعوذ بالله نمی بینه (گرچه که هیچ جنبنده ای از تیر رس خدا بدور نیست ولی من اینو به عقل زمینی ی خودم کوچک کردم که عظمت الهی برام جلوه کنه). اونموقع بود که یهویی احساس لرزی توی بدنم پیچید و مو بر بدن سیخ گردید و آنقدر ذهن درگیر این فلسفه ی عظیم خلقت شد که نفهمیدم چه موقع خواب بر این چشمان مستولی گشت...
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۵/۰۳/۱۲ ساعت ۵:۱۰ ق.ظ توسط شبگرد
|
دل ِ من در شبِ گیسوی تو عاشق شد و مرد