خون می خورم چو نرگس مستش
عمرم به هجرِ آن
مهِ نامهربان گذشت
دل پایبند اوست، مگر می توان گذشت؟
عمری گذاشتم به آه
و به فغان، ولی
آخر گذشت گرچه به آه و فغان گذشت
خون می خورم چو
نرگس مستش که آن حریف
سرمست ناز بود و ز من سرگران گذشت
طبعی سرشتم از تن و
جان تا به این جهان
هم دل توان سپرد، هم از وی توان گذشت
از جویبار دیده
مددی جوی «شهریار»
دیگر صفای چشمه طبع روان گذشت
"استاد شهریار"
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۸ ساعت ۸:۵ ب.ظ توسط شبگرد
|
دل ِ من در شبِ گیسوی تو عاشق شد و مرد