روز هشتم محرم؛ امام با عمر سعد اتمام حجت می کند
عمر
بن سعد طبق فرمان عبیدالله بیش از پیش بر امام علیه السلام و یارانش سخت گرفت تا
به آب دست نیایند .
ملاقات یزید بن حصین همدانى و عمر بن سعد
چون تحمل عطش خصوصاً برای کودکان دیگر امکان پذیر
نبود ، مردی از یاران امام حسین ( علیه السلام ) به نام یزید بن حصین همدانی که در
زهد و عبادت معروف بود به امام گفت : به من اجازه ده تا نزد عمر بن سعد رفته و با
او در مورد آب مذاکره کنم شاید از این تصمیم برگردد .
امام ( علیه السلام ) فرمود : اختیار با توست .
او به خیمه عمر بن سعد وارد شد بدون آنکه سلام کند .
عمر بن سعد گفت : ای مرد همدانی چه عاملی تو را از
سلام کردن به من بازداشت ؟ مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او را نمی شناسم ؟
آن مرد همدانی گفت : اگر خود را مسلمان می پنداری
پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفته ای و آب فرات را که حتی
حیوانات این وادی از آن می نوشند از آن مضایقه می کنی و اجازه نمی دهی تا آنان نیز
از این آب بنوشند حتی اگر جان برسر عطش بگذارند ؟ و گمان می کنی که خدا و رسول او
را می شناسی ؟
عمر بن سعد سربه زیرانداخت و گفت :
ای همدانی من میدانم که آزار کردن این خاندان حرام
است اما عبیدالله مرا به این کار واداشته است و من در لحظات حساس قرار گرفته ام و
نمی دانم باید چه کنم ؟ آیا حکومت ری را رها کنم ، حکومتی که در اشتیاق آن می سوزم
؟ و یا اینکه دستانم به خون حسین آلوده گردد در حالیکه می دانم کیفر این کار آتش ؟
ولی حکومت ری به منزله نور چشم من است .
ای مرد همدانی در خودم این گذشت و فداکاری را که
بتوانم از حکومت ری چشم بپوشم نمی بینم .
یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام
رسانید و گفت :
عمر بن سعد حاضر شده است که شما را برای رسیدن به
حکومت ری به قتل رساند .
آوردن آب از فرات
بهرحال هر لحظه تب عطش در خیمه ها افزون می شد ،
امام حسین ( علیه السلام ) برادر خود عباس بن علی بن ابی طالب را فرا خواند و به
او مأموریت داد تا همراه سی نفر سواره و بیست نفر پیاده جهت تدارک آب برای خیمه ها
حرکت کند در حالی که بیست مشک با خود داشتند .
آنان شبانه حرکت کردند تا به نزدیکی شط فرات رسیدند
در حالیکه نافع بن هلال پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حرکت می کرد . عمرو بن حجاج
پرسید : کیستی ؟
نافع بن هلال خود را معرفی کرد .
ابن حجاج گفت : ای برادر خوش آمدی ، علت آمدنت به
اینجا چیست ؟
نافع گفت : آمده ام تا از این آب که ما را از آن
محروم کرده اند ، بنوشم .
عمرو بن حجاج گفت : بنوش ، تو را گوارا باد .
نافع بن هلال گفت : بخدا سوگند ، در حالیکه حسین و
یارانش تشنه کامند هرگز به تنهایی آب ننوشم .
سپاهیان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال
شدند ، و عمرو بن حجاج گفت :
آنها نباید از این آب بنوشند ، ما را برای همین جهت
در این مکان گمارده اند .
درحالیکه سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیکتر می شدند ،
عباس بن علی ( علیه السلام ) به پیادگان دستور داد تا مشک ها را پر کنند و پیادگان
نیز طبق دستور عمل کردند ، و چون عمرو بن حجاج و سپاهیانش خواستند راه را بر آنان
ببندند ، عباس بن علی ( علیه السلام ) و نافع بن هلال برآنها حمله ور شدند و آنها
را به پیکار مشغول کردند ، و سواران ، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا
پیادگان توانستند مشک های آب را از آن منطقه دور کرده و به خیمه ها برسانند .
ملاقات امام حسین ( علیه السلام ) و عمر بن سعد
امام حسین ( علیه السلام ) مردی از یاران خود به
نام عمرو بن قرظه انصاری را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست که شب هنگام در
فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند ، عمر سعد نیز پذیرفت . شب هنگام امام
حسین ( علیه السلام ) با بیست نفر از یارانش و عمر بن سعد با بیست نفر از سپاهیانش
در محل موعود حضور یافتند .
امام حسین ( علیه السلام ) به همراهان خود دستورداد
تا برگردند و فقط برادر خود حضرت عباس بن علی ( علیه السلام ) و فرزندش حضرت علی
اکبر ( علیه السلام ) را در نزد خود نگاه داشت و همین طور عمر بن سعد نیز بجز
فرزندش حفص و غلامش به بقیه همراهان دستور بازگشت داد .
ابتدا امام حسین ( علیه السلام ) آغاز سخن کرد و
فرمود :
ای پسر سعد آیا با من مقاتله می کنی و از خدایی که
بازگشت تو بسوی اوست هراسی نداری ؟ من فرزند کسی هستم که تو بهتر می دانی . آیا تو
این گروه را رها نمی کنی تا با ما باشی ؟ و این موجب نزدیکی توبه خداست .
عمر بن سعد گفت : اگر از این گروه جدا شوم می ترسم
که خانه ام را خراب کنند .
امام حسین ( علیه السلام ) فرمود : من برای تو خانه
ات را می سازم .
عمر بن سعد گفت : من بیمناکم که املاکم را از من
بگیرند .
امام فرمود : من بهتر از آن به تو خواهم داد ، از
اموالی که در حجاز دارم .
عمر بن سعد گفت : من در کوفه بر جان خانواده ام از
خشم ابن زیاد بیمناکم و می ترسم که آنها را از دم شمشیر گذراند .
امام حسین ( علیه السلام ) هنگامیکه مشاهده کرد عمر
بن سعد از تصمیم خود بازنمی گردد ، از جای برخاست در حالیکه می فرمود : تو را چه
می شود ؟ خداوند جان تو را بزودی در بستر بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد بخدا
سوگند من می دانم از گندم عراق جز به مقداری اندک نخوری .
عمر بن سعد با تمسخر گفت : جو ما را بس است .
نامه عمر بن سعد به عبید اللّه
بعد از این ملاقات عمر بن سعد به لشکرگاه خود
بازگشت و به عبیدالله بن زیاد طی نامه ای نوشت :
خدا آتش فتنه را بنشانید و مردم را بر یک سخن و رای
متحد کرد این حسین است که می گوید یا به همان مکان که از آنجا آمده بازگردد یا به
یکی از مرز های کشور های اسلامی برود و همانند یکی از مسلمانان زندگی کند و یا
اینکه به شام رفته تا هر چه یزید خواهد درباره او انجام دهد و خشنودی و صلاح امت
در همین است .
چون عبیدالله نامه عمر بن سعد را در نزد یاران خود
قرائت کرد گفت :
ابن سعد درصدد چاره جویی و دلسوزی برای خویشان خود
است .در این هنگام شمر بن ذی الجوشن از جای برخاست و گفت :
آیا این رفتار را از عمر بن سعد می پذیری ؟ حسین به
سرزمین تو و در کنار تو آمده است بخدا سوگند که اگر او از این منطقه کوچ کند و با
تو بیعت نکند روز به روز نیرومندتر گشته و تو از دستگیری او عاجز خواهی شد ، این
را از او مپذیر که شکست تو در آناست اگر او و یارانش بر فرمان تو گردن نهند آنگاه
تو در عقوبت و یا عفو آنان مختار خواهی بود .ابن زیاد گفت : نیکو رأیی است و رأی
من نیز بر همین است .
ای شمر نامه مرا نزد عمر بن سعد ببر تا بر حسین و
یارانش عرضه کند ، اگر از قبول حکم من سرباز زدند با آنها بجنگید ، و اگر عمر بن
سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امیر لشکر باش و گردن عمر بن سعد را بزن و نزد من
بفرست .
سپس نامه ای به عمر بن سعد نوشت که :
من تو را بسوی حسین نفرستادم که از او دفع شرکنی ،
و کار را به درازا کشانی و به او امید سلامت و رهایی و زندگی دهی و عذر او را موجب
قلمداد کرده و شفیع او گردی اگر حسین و اصحابش بر حکم من سرفرود آورده و تسلیم می
شوند آنان را نزد من بفرست و اگر از قبول حکم من خودداری کند با سپاهیان خود بر
آنان بتاز و آنان را از دم شمشیر بگذران و بند از بند آنان جدا کن که مستحق آنند و
چون حسین را کشتی پیکر او را در زیر سم اسبان لگد کوب کن که او قاطع رحم و ستمکار
است ، و نمی پندارم که پس از مرگ او این عمل ( لگدکوب کردن ) به او زیانی برساند
ولی سخنی است که گفته ام و باید انجام شود ، پس اگر فرمان ما را اطاعت کردی تو را
پاداش دهم و اگر از فرمان من سرباز زدی از لشکر ما کناره گیر و مسئولیت آنها را به
شمر بن ذی الجوشن واگذار که ما فرمان خویش را به او داده ایم ، والسلام .
شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخیله
که لشکرگاه و پادگان کوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم
محرم الحرام وارد کربلا شد.
و نامه عبیدالله را برای عمر بن سعد قرائت کرد .
ابن سعد به شمر گفت :
وای بر تو ! خدا خانه ات را خراب کند چه پیام زشت و
ننگینی برای من آورده ای ! بخدا سوگند که تو عبیدالله را از قبول آنچه که من برای
او نوشته بودم بازداشتی و کار را خراب کردی ، من امیدار بودم که این کار به صلح
تمام شود ، بخدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در کالبد اوست . شمر به
او گفت :
بگو بدانم چه خواهی کرد ؟ آیا فرمان امیر را اطاعت
کرده و با دشمنش خواهی جنگید و یا کناره خواهی گرفت و من مسئولیت لشکر را بعهده
خواهم داشت ؟
عمر بن سعد گفت : امیری لشکر را به تو واگذار نمی
کنم و در تو این شایستگی را نمی بینم ، و من خود این کار را به پایان خواهم رساند .
و بالاخره عمر بن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم
خود را برای جنگ آماده کرد .
دل ِ من در شبِ گیسوی تو عاشق شد و مرد